نگاهي به تاريخ يهود در نگاه استاد صفایی حائری (ره)
نوشته شده توسط : حسين همتي

يوسف از چاه به مصر رسيد و به كاخ عزيز راه يافت و از زندان به خزانه داري زمين. و حكومت مصر. در حالي كه يعقوب از اندوه چشمانش سفيد شده بود و از هجران يوسف از دست رفته بود.

تقدير با قحطي، برادران يوسف را به مصر كشانيد و همان هايي كه او را در چاه گذاشتند جيره خوار يوسف گرداند. تقدير، اين گونه يعقوب زمين گير را به يوسف رسانيد و بني اسرائيل را به مصر.

چه شد كه بني اسراييل از بيت المقدس و كنعان آواره شدند و به مصر رسيدند؟ جواب محكمي براي اين سوال نمي دانم. در هر صورت پسران يعقوب به مصر آمدند و در آن جا در سايه خزانه داري يوسف به نعمت ها و قدرت ها رسيدند و تا جايي كه به گفته كتاب مقدس صحنه را بر مصريان تنگ نمودند.

به خاطر اين نفوذ و گسترش، كه كتاب مقدس مي گويد و يا به خاطر هراس از موساي موعود، فراعنه و مصريان بناي بد رفتاري با يهود را گذاشتند و يهودآزاري در تاريخ شروع شد. چه بسا عوامل يهودآزاري كه سپس از آن بحث مي كنيم در اين شكنجه و استثمار و استضعاف دخالت داشته باشند.

از اين كه اين بد رفتاري نسبت به كودكان و با كشتن آن ها صورت مي گرفته، مي توان حدس زد كه اين يهودآزاري به خاطر هراس از موساي موعود، موساي بزرگ بوده است.

اين كه از چه نسلي پس از يوسف اين بدرفتاري شروع شده از آن اطلاعي دقيق نيست. اما مي توان حدس زد كه بدرفتاري نهايي كه «يقتلون ابنائهم و يستحيون نسائهم و في ذلك بلاء عظيم»، حكايت گر آن است در هنگامي باشد كه ولادت موساي موعود نزديك شده است.

قرآن در سوره قصص اين گونه توضيح مي دهد:

فرعون در زمين بزرگ شد، «ان الفرعون علا في الارض». چگونه؟ «و جعل اهلها شيعاً يستضعف طائفة منهم». او مردم زمين را دسته دسته كرد. او به تضعيف يك دسته از آن ها مي پرداخت. «يذبح ابنائهم و يستحيي نسائهم». پسران را مي كشت و زن ها را به سختي نگه مي داشت. او، «كان من المفسدين». او از كساني بود كه افسادگر هستند. در اين آيه از عظمت فرعون و از شگرد استعماري او و هم از انگيزه اين استعمار و استضعاف سخن رفته است. در برابر فرعون با اين عظمت و با اين روش و با اين انگيزه ، خدا، قهرمان بزرگ داستان قرار دارد.

«و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض»؛ و ما مي خواهيم، بر همين ها كه در زمين ضعيف شده اند منت بگذاريم. «و نجعلهم الائمه و نجعلهم الوارثين»؛ مي خواهيم آن ها را پيشوا كنيم. مي خواهيم آن ها را ميراث خوار – وارث قدرت هاي استعمارگر – بنماييم. «و نمكن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون»؛ مي خواهيم براي اين ها در زمين جايگاهي بگذاريم و مي خواهيم به فرعون و هامان و لشگر هاي اين دو از همين ها، از همين مستضعفين، نشان بدهيم آن چه را كه هميشه از آن هراس داشته اند.

اين اراده قاطع و خواست بزرگ اوست. مي خواهد بر يك دسته مستضعف منت بگذارد. آن ها را به عظمت و پيشوايي و ميراث خواري برساند و برايشان جايگاهي فراهم كند و مي خواهد به يك دسته استعمارگر و نيرومند، آيه هايي نشان بدهد. آيه هايي كه همگي از آن ها هراس داشته اند و مي ترسيدند. و مي خواهد با اين نمايش عظيم تكيه گاه انسان را در هستي و در جامعه نشان بدهد.

«و اوحينا الي ام موسي ان ارضعيه». داستان از اين جا شروع مي شود: مادر هراسناكي كه فرزندش را در آغوش دارد. از همين جا نه، از بارداري و يا زايمان. از اين جا كه مادر بيشتر علاقه پيدا مي كند و زيادتر مي ترسد. «اوحينا الي ام موسي»؛ به مادر موسي وحي كرديم: او را شير بده. «فادا خفت عليه فالقيه في اليم»؛ او را شير بده، اين كار را شروع كن، معطل نباش، بعد اگر ترسيدي بلافاصله او را در دريا بينداز.

خيلي قاطع، اكنون غذايش را بده و هنگامي كه ترس برداشتي او را به دريا بينداز. «و لا تخافي و لا تحزني»؛ نترس و غم نخور. از اين اقدام متهورانه نترس و سپس بر اين كار اندوه مخور. «انا رادوه اليك و جاعلوه من المرسلين»؛ حتماً ما او را به تو بازمي گردانيم و او را از پيامبران قرار مي دهيم.

موسي به دنيا آمده، اكنون بايد به گونه اي تربيت شود و ساخته شود كه بتواند بني اسرائيل مستضعف را به نيرو برساند و از ضعف ها نجات بدهد.

داستان از هنگامي سخن مي گويد كه موسي را از دريا گرفته اند. «فالتقطه آل فرعون»؛ پيروان فرعون، نزديكان فرعون موسي را برداشتند. از اين كه بر مادر چه گذشته و چگونه موسي را رها كرده و چگونه او را در دريا انداخته و چگونه دريا او را به آغوش گرفته و چگونه موج ها او را جنبانده اند، از اين همه سخن نمي رود. هنر داستاني قرآن اين همه را به تو واگذار مي كند و به اين گونه ابهام و عظمتي را در درون تو تصوير مي كشد. فقط تو مي بيني كه موسي را از آب گرفته اند و همچون گمشده اي، لقطه اي، او را به دست آورده اند. اين تعبير راستي چقدر معنا دارد: فرعون موسي را گم كرده بود. به خاطر او شكم ها را دريده بود. پسرها را كشته بود و اكنون گمشده خود را مي يابد و آن را بر مي دارد. راستي كه موسي گم شده هر فرعوني است. و فرعون پرورش دهنده هر موسايي است در تاريخ. « فالتقطه آل فرعون ليكون لهم عدواً لي و حزناً »؛ او را برداشتند تا دشمن و مايه اندوهشان باشد، اما اين دشمني و اين مايه اندوه به نفع آن هاست و براي آن هاست. «ليكون لهم». «انّ فرعون و هامان و جنودهما كانوا خاطئين»؛ اين ها، فرعون و هامان و لشكرهاي اين دو، همه اين ها خطا كار بودند. بي خود مي ترسيدند. موسي دشمن بر عليه آن ها نبود، دشمن براي آن ها بود. و بايد خود، او را پرورش دهند و بسازند.

« و قالت امراة فرعون: قرّة عين لي و لك». چگونه فرعون وارد صحنه شده و چگونه دلداده شده، از آن سخني نيست فقط سخن در اين است؛ زن فرعون هنگامي كه اندام موسي موسي را به چشم گرفته و دلداده او شده بود گفت: اين نور چشمي براي من است و نور چشمي براي توست. «لا تقتلوه»؛ هرچند اين همان موساست و هرچند اين كودك از بني اسرائيل است، او را نكشيد. «عسي ان ينفعنا»؛ شايد به ما نفعي ببخشد و سود برساند. چه بسا براي ما مفيد باشد.«او نتّخذه ولداً»، چه بسا او را فرزند خود بگيريم.

در اين صحنه زن فرعون سخن گفت: «وهم لا يشعرون»؛ و آن ها – فرعون و هامان و لشگرها- هيچ نمي دانستند. هيچ احساس نمي كردند، و در نتيجه آن ها كه هيچ احساس نمي كنند به زودي تحت تاثير احساسات ديگران قرار مي گيرند.

« و اصبح ام موسي فارغاً». داستان از موسي و مادرش شروع شد و سپس موسي به فرعون رسيد و فرعون او را برداشت. مادر موسي تا به حال از صحنه بركنار بود، اما اكنون سخن از اوست كه بر او چه گذشته. بر او كه عشق به نجات و آزادي از فرعون در او كمتر از جنون نيست، بر او چه گذشته است؟

هيچ. دل مادر موسي با فراغت به صبح رسيد. آرام، شب را به روز آورد. «ان كادت لتبدي به لولا ان ربطنا علي قلبها لتكون من المومنين»؛ حتماً اگر، دل او را محكم نبسته بوديم تا از ايمان آورده ها باشد، به زودي موسي را لو مي داد و دست خود را رو مي كرد. اما دل ها با رشته هاي ديگري باز و بسته مي شوند. آن دل فرعون و زنش بود كه به عشق موسي وابسته شد و اين هم دل مادر موسي كه آرام و فارغ به صبح رسيد. راستي دل ها در دست اوست. پيش از آن كه دل، فرمانده من باشد، فرمانبر اوست.

مادر با آرامش به صبح رسيد. «وقالت لاخته قصّيه». خودش دنبال موسي نيفتاد. با اين كه در اين هنگامه ها مادر توانايي خودداري ندارد، با اين وصف مادر موسي آرام گرفت و فقط به خواهر موسي گفت: دنبال او برو، دنبال او بگرد ببين او را مي يابي. «فبصرت به عن جنب». از اين كه خواهر موسي چگونه به جستجو پرداخت و چگونه او را يافت سخني نيست. او به زودي از موسي آگاه شد، اما از دور. نزديك نمي آمد. شايد مي ترسيد و شايد ملاحظه مي كرد. «وهم لا يشعرون»؛ در هر حال آن ها متوجه نبودند و چيزي احساس نمي كردند.

آن ها سرگرم فرزندي بودند كه از آب گرفته بودند و گرفتار خوراك موسايي بودند كه تازه به دست آورده بودند. «و حرّمنا عليه المراضع من قبل». و موسي هيچ نمي خورد و هيچ پستاني را نمي گرفت در هر حالي كه پستان اشراف مصر براي او بيرون افتاده بود. قهرمان بزرگ داستان مي گويد: ما از پيش اين زن ها و اين پستان ها را بر او حرام كرده بوديم. آخر ما به مادرش وعده داده بوديم كه: «انّا رادّوه اليك»؛ به سوي تو بازميگردانيمش. پس بايد پستان ها بر او حرام شده باشند. راستي صحنه دردناكي است. موسي، محبوب آسيه و نور چشم فرعون كه تازه از آب به دست آمده و از نيل متولد شده پستاني نمي گيرد و غذايي نمي خورد. آخر با اين مساله چه كار كنند. فرعون ادعاي خدايي دارد اما نمي تواند كودكي را كه به آن دل بسته سير كند. با اين كه اين همه پستان هست نمي تواند به گلوي او قطره اي شير برساند. و اين است كه در دست عجز به اين طرف و آن طرف مي زنند و هر دري را مي كوبند اما هيچ دري باز نمي شود.

در اين هنگامه دردآور و در اين صحنه عجز و بيچارگي، خواهر موسي نزديك آمد : «فقالت هل ادلّكم علي اهل بيت يكفلونه لكم و هم له ناصحون»؛ گفت: آيا شما را به خانواده اي راهنمايي بكنم كه براي شما اين كودك را سرپرستي مي كنند و برايش دلسوز هم هستند؟

«فرددناه الي امّه»؛ موسي را به مادرش بازگردانديم. به همين سرعت و با همين كوتاهي. خواهر موسي پرسيد: آيا مي خواهيد راهنماي شما باشم؟ پس موسي به مادرش رسيد. راستي كه جمله ها چقدر حساب شده هستند و چگونه كوتاه و بلند مي شوند و چگونه به سرعت حادثه ها را پشت سر مي گذارند.

اين داستاني كه هر قدمش درس هايي دارد، با اين زبان و با اين سبك، درس هايش بزرگ مي شوند و در جلوي چشم مي ايستند و فاصله هايش حذف مي شوند و به گردن شنونده مي افتند.

«فرددناه الي امّه». موسي در دامن مادرش به عنوان يك زن شيرده جا گرفت. اگر هر مادري فقط فرزندش را دارد، مادر موسي هم فرزندش را داشت و هم پول شيرش را.

«فرددناه الي امّه كي تقرّ عينها و لا تحزن و لتعلم و انّ وعده الله حقّ»؛ او را به مادرش بازگردانديم تا چشمش روشن شود، تا اندوه نخورد، تا بداند كه وعده ها و گفته هاي خدا حق است، حقيقت دارد و عملي مي شود. «ولكنّ اكثرهم لا يعلمون»؛ و ليكن بيشتر آن ها نمي دانند و آگاهي ندارند و وعده هاي او را نا چيز مي گيرند و به وعده هاي فرعون ِ وامانده و خلق عاجز و مردم بيچاره، دل خوش مي كنند. از گفته هاي خلق شاد مي شوند و اندوه مي خورند. به وعده هاي آن ها اميدوار مي شوند و مي ترسند اما از گفته ها و وعده هاي خدا تكان نمي خورند و حالشان دگرگون نمي شود. با اين كه مي بينند، آگاه نمي شوند.

موسي با شير مادرش و در دامن او، در خانه فرعون بزرگ مي شود.

در تمام اين مراحل، تربيت او را ديگري به عهده دارد. مادر، فرعون و شعيب، اين ها مهره هايي هستند كه براي پرورش موسي از جاي ديگري تنظيم مي شوند و به كار مي افتند. موسي بايد به گونه اي تربيت شود كه درس ها و عبرت هايي براي خلق باقي بگذارد. اين است كه آن گونه متولد مي شود و آن گونه به دريا مي افتد و آن گونه از دريا نجات مي يابد و به دست فرعون مي رسد.

شاهكار اين است كه موسي در دامان فرعون بزرگ مي شود. همان كه ادعاي خدايي دارد و شكم ها را پاره كرده و كودكاني را به مرگ بسته. او با آن همه كبر و غرورش بايد نگهدار موسي و پاسدار و پرستار او باشد.

و نمايش اين است، فرعوني كه موسي را از آب گرفته با دست او در آب غرق شود و بميرد.

تربيت موسي در چند مرحله پايان مي پذيرد:

1-       با فرعون

2-       با شعيب

3-       در وادي ايمن

موسي، منجي بني اسرائيل، بايد در خانه فرعون بزرگ شود و تفرعن ها و غرورها را ببيند و از تضادّ موجود و طبقات متضاد آگاهي بيابد. ذلت و مرگ و سختي را در بني اسرائيل و عزت و زندگي و خوشي و اتراف را در خانواده فرعون، اين هر دو را ببيند و بيابد و براي رهايي بخشيدن آن ها، و سازندگي اين ها آماده شود.

اين است كه از دامان مادر به دامان نيل و از دامان نيل به دامان فرعون مي رسد. و رشد مي كند و بزرگ مي شود. موسي، دست پرورده حق، حتي در خانه فرعون از خداي يكتا حرف مي زند و از توحيد سخن مي گويد، چون فرعون را ديده و شناخته نمي تواند او را به خدايي بگيرد و اين است كه بر فرعون گران تمام مي شود و كمر قتل او را مي بندد و در نتيجه موسي از آن جا بيرون مي آيد  و به شهر روي مي آورد، در هنگامي كه از دو دستگي شهر و مردمان آن خبري ندارد. «فدخل المدينة علي حين غفلة من اهلها»؛ داخل شهر شد در حالي كه از شهر بي خبر است. «علي حين غفلة من اهلها»، نه علي حين غفلة اهلها. غفلة من اهلها با غفلة اهلها تفاوت دارد. آن يكي بي خبري موسي را مي رساند و اين ديگري بي خبري مردم را. و موسي در اين صحنه بي خبر است نه مردم. چون مردم دو دسته هستند و دوست و دشمن هستند و از اين همه، موسي بي خبر است.

«فوجد فيها رجلين يقتتلان»؛ موسي مي بيند دو نفر دارند مي جنگند. «هذا من شيعته و هذا من عدوه»؛ اين يكي از دوستان اوست و آن ديگري از دشمنانش.

«فاستغاثه الذي هو من شيعته علي الذي هو من عدوه». آن كه دوست موسي بود از او كمك خواست، بر آن كه از دشمنان موسي بود. «فوكزه موسي»، موسي نزديك آمد و براو مشتي كوبيد. «فقضي عليه»، او را كشت.

موسي بلند قد و نيرومندِ مجعد موست. با يك مشت او را به مرگ رسانيد و او را كشت.

1-     و سپس گفت: اين درگيري، از كارهاي شيطان است. او دشمن است كه گمراه كننده است. و پنهان نمي كند. «قال هذا من عمل الشيطان انه عدو مضل مبين».

2-     و گفت: خداي من، من بر خودم ستم كردم. «رب اني ظلمت نفسي»، بر خود ستم كردم كه در كارهاي شيطان قدم گذاشتم. «فاغفر لي»؛ تو بر من ببخش، «فغفر له»؛ به زودي خدا بر او بخشيد. «انه هو الغفور الرحيم»؛ او بخشنده و مهربان است.

3-       و گفت: «رب بما انعمت علي فلن اكون ظهيراً للمجرمين»؛ خداي من، با نعمت هاي تو، من پشتيبان تباهكاران نباشم.

موسي، موسايي كه فرعون را ، عجزهايش و زبوني هايش را شناخته، ديگر اسير او نمي ماند، و او را بت خود و خداي خود نمي گيرد، همان طور كه ابراهيم ستاره ها و ماه ها و خورشيد را خداي خود نمي گرفت و به آن قانع نمي شد.

موسي به آگاهي رسيده و به توحيد رسيده و به خدا روي آورده، و او به موسي پاداش داده و به او حكم و علم بخشيد. «لما بلغ اشده و استوا ائتياه حكماً و علماً و كذلك نجزي المحسنين».

و اين است هنگامي كه بي خبر درگير مي شود و دشمن را مي كشد سه جمله دارد. كه اين ها از آگاهي و شناخت و عشق و عجز او خبر مي دهند.

1- موسي مي داند شيطان دشمن است. و شناخت شيطان براي آن هايي كه خود را شناخته اند و با خود بوده اند و خود را فراموش نكرده اند مساله اي نيست. چون در درون آن ها غوغايي است و اين غوغاها، بي جهت نيست. چون در درون آن ها پيكارهايي است و اين پيكارها در هوا نيست و طرفدار دارد. آن ها كه پيكارها را در تضادهاي دروني خود مي بينند هم خدا را مي شناسند و هم شيطان را. هم اين طرف را مي يابند و هم آن طرف را و هم خود را. موسي شيطان را شناخته و دشمني او را هم شناخته. چون آن ها كه خود را  شناختند دوستان و دشمنان خود را مي توانند بشناسند. دشمن ها كساني هستند كه از ما مي گيرند و يا بيش از آن چه كه مي دهند مي گيرند و دوست كسي است كه نيازي ندارد، و به ما مي دهد. و از ما نمي خواهد.

در نتيجه با محاسبه ها مي توان فهميد كه كدام به ما داده اند و كدام از ما گرفته اند و مي توان فهميد كدام دوست و كدام دشمن هستند.

موسي شيطان را شناخته و دشمني او را شناخته و گاو او را و گمراه كنندگي او را شناخته اند. چون دشمن، ما را گم مي كند تا ما را بيابد. و دشمن اين كارها را آشكار مي كند و پنهان نمي كند. «عدوّ مضلّ مبين». چون اين كارها پنهان نمي شوند و پنهان نمي مانند.

2- پس از اين شناخت، آن عشق پيش مي آيد و آن طلب سر مي گيرد، كه «رب اني ظلمت نفسي فاغفر لي». و اين را همين جا بگويم كه هر كس در راه رشد و تكامل خود گناهاني دارد و تقصيرهايي دارد و از اين گناهان بايد آمرزش بخواهد. چه بسا خوبي ديگران، گناهِ راه رفته ها و به قرب رسيده ها باشد، كه «حسنات الابرار سيئات المقربين». آن ها كه مي دانند، آن ها كه يافته اند از كجا هستند و براي كجا هستند، آن ها كه يافته اند چقدر هستند و چقدر مي توانند بشوند، آن ها در كارهاي خود گناهاني را مي بينند كه ديگران نمي توانند بفهمند و نمي توانند دريابند. و اين است كه اين ها در هر لحظه استغفارهايي دارند چون هر كس به اندازه شناخت و عشق خود، به اندازه آن چه كه دارد بازدهي بايد داشته باشد. و هر كس به اندازه اي كه دارد تكليف خواهد داشت. «لا يكلف الله نفساً الّا ما اتيها»،«الّا وسعها».

3- پس از اين توجه و اين طلب و اين عشق، آن ها كه در راهند به عجز رو مي آورند چون، عشق هم كاري نمي كند و راهي نمي برد. عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها. هواها و حرف ها و جلوه ها و ظلمات و سياهي ها سنگ هايي هستند كه پاي عشق را مي شكنند و دست طلب را كوتاه مي كنند. دست ما كوتاه و خرما بر نخيل.

اين راه را جز با او نمي توان رفت و جز با پاي عجز نمي توان قدمي برداشت كه مابقيش شرك است و كفر. و همين است كه موسي با تمام وجودش فقط مي گويد: «ربّ بما انعمت عليّ فلن اكون ظهيراً للمجرمين»؛ تو ما را درياب تا با نعمت هاي تو مجرمي را، تباهكاري را پشتيبان نباشم.

 ***

 كشته اي در مدينه به دست آمده، اين است كه به دنبال قاتل مي گردند. و مجرم را مي خواهند. «فاصبح في المدينة خائفاً يترقّب»؛ و اين است كه موسي با ترس در شهر، به صبح رسيد و شب را سر آورد، در حالي كه انتظار مي كشيد.

«فاذا الذي استنصره بالامس يستصرخه»؛ موسي با آن حال دوباره به صحنه اي برخورد كرد، ناگهان همان كه ديروز از او كمك خواسته بود، او را صدا مي زد و دادرسي مي خواست.

موسي ديد اين دوست او، اين شيعه او دست بردار نيست، و هر روز با يك نفر گلاويز مي شود و هنگامي كه عاجز مي ماند فرياد رسي مي كند، در حالي كه هنوز هنگام ظهور نيست. موسي او را سرزنش كرد و بر او بانگ زد: «قال له موسي انّك لغويّ مبين»؛ راستي كه تو گمراهي، و آشكار كننده هم هستي.

«فلمّا ان اراد ان يبطش بالذي هو عدوّ لهما»؛ پس همين كه موسي خواست بر آن كه دشمن هر دوشان بود مشت بكوبد و او را بگيرد، دوستش ترسيد و فرياد كرد: «اتريد ان تقتلني كما قتلت نفساً بالامس»؛ آيا مي خواهي مرا بكشي همانطور كه ديروز يكي را كشتي؟ «ان تريد الا ان تكون جباراً في الارض و اتريد ان نكون من المصلحين»؛ تو فقط مي خواهي در زمين بزرگي بفروشي. تو نمي خواهي مصلح و منجي باشي.

راستي كه هنگام آزمايش دوست ها و شيعه ها، منجي را لو مي دهند و مصلح را فراري مي كنند. اين دوست لجباز موسي و اين شيعه ناآرام و سركش اوست. هر لحظه با يك نفر گلاويز مي شود و همين كه موسي او را سرزنش مي كند، و او مي ترسد، به دشمني بر مي خيزد و اين گونه عوض مي شود، كه تو فقط مي خواهي جبّار باشي و بزرگي بفروشي و ستم كني. تو نمي خواهي مصلح و منجي باشي. و اين است كه مصلح نه از دشمنان، كه از دوستان مي گريزد و نه با دست دشمن كه با زبان دوست شيعه گرفتار مي شود.

داستان در شهر پيچيد كه قاتل ِ كشته ديروزي به دست آمده و موسي در مصر به جنايت پرداخته و اين بود كه به قتل او كمر بستند. قرآن داستان را از اين جا دنبال مي كند. «و جاء من اقصي المدينة رجل يسعي»؛ از بالاي شهر مردي آمد، مردي كه مي كوشيد. «قال ان الملاء ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج اني لك من الناصحين»؛ گفت: پر شده ها و بزرگان براي تو دور هم جمع مي شوند تا تو را بكشند، پس تو بيرون برو. راستي كه من دلسوز تو هستم.

«تخرج منها خائفاً يترقب»؛ موسي از شهر با ترس بيرون رفت. موسي انتظار مي كشيد. «قال ربّ نجّني من القوم الظالمين»؛ موسي همراه ترس و انتظار تعقيب، به سوي خدا روي آورد و از او خواست: خداي من، مرا از اين گروه ستمگر نجات بده و آزاد كن.

مرحله دوم تربيت موسي از اين جا شروع شد. موسي بايد ظلم و ستمگري را ببيند و فرار كند و براي مبارزه با ستمگران و رهايي بخشيدن بني اسرائيل آماده شود و بازگردد. موسي بايد كلاس بعد را در مدين، در كنار شعيب تمام كند. شبان وادي ايمن گهي رسد به مراد ،  كه چند سال به جان خدمت شعيب كند.

«و لما توجهت تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل»؛ موسي پس از آن نجوا و پس از آن توجه، هنگامي كه رو به مدين آورد، ديگر از ترس خالي شده بود و به اميد رسيده بود. موسي گفت: نزديك است كه پروردگار من مرا به وسط راه هدايت كند و راهنمايي نمايد.

موسي به مدين رسيد، بر آب مدين، بر چاهي كه آب آن ها را تامين مي كرد وارد شد. « و لمّا ورد ماء مدين وجد عليه امة من الناس يسقون»؛ موسي ديد گروهي از مردم دارند آب مي كشند. «و وجد من دونهم امرئتين تذودان»؛ و ديد در جلوي آن ها دو نفر زن، گوسفندها را مي چرانند.

موسي به آن ها روي آورد. «قال ما خطبكما»؛ گفت: كار شما چيست. چه كاري داريد. «قالتا لا تسقي حتي يصدر الرعاء»؛ گفتند: ما آب نمي كشيم تا چوپان ها بازگردند. «و ابونا شيخ كبير»؛ پدر ما پيرمردي است بزرگ. نمي تواند گوسفندها را بگرداند.

«فسقي لهما»؛ موسي به زودي براي آن ها آب كشيد، و حتي براي چوپان ها آب بيرون آورد. او يك تنه دلوي را كه ده نفر مي كشيدند بالا مي آورد.

«ثم تولي الي الظل»؛ موسي از آب پشت كرد، به سوي سايه روي آورد.

اين كلمه ها با تمام گذرائيش آن چنان تصويري را در ذهن مي كشند كه من مي بينم چاهي در كنار مدين و گوسفندهايي و چوپان هايي و آن طرف تر سايه اي و در اين كنار دختراني و با اين همه موسايي، موساي تنهايي كه از مصر گريخته و به مدين گريخته و در تنهايي، با خدايش همراه است و با او هم نوا.

موسي در همين تصوير، روحيه اش و عاطفه اش مشخص شده؛ مردي كه به ضعيف ها مي رسد و از آن ها مي پرسد و برايشان گام بر مي دارد كه نمانند و در جلوي چوپان ها انتظار نكشند.

و تنهاييش به خوبي بازگو گرديد، در همين جمله: «فسقي لهم ثم تولي الي الظل»؛ موسي پشت كرد و به سوي سايه آمد. «فقال ربّ اني لما انزلت اليّ من خير فقير»؛ و در اين كنار، پس از آن همه راه و در اين تنهايي امن، پس از آن همه ترس به خود فكر مي كند و به نياز هايش و به نيازي كه هميشه با او بوده، از نيل تا كاخ فرعون، تا همين گوشه در كنار مدين، بر سر آب و زير سايه تنها. و پس از اين تفكر و توجه و پس از اين شناخت و آگاهي از همراهي و حضور او به زودي گفت: خداي من، من محتاج هستم، فقير هستم. نيازمند نيكي و احساني هستم كه تو بر من بفرستي و براي من بياوري.

و خداي مهربان ِ موساهاي تنها و سوختگان وارسته، به زودي كارها را سامان مي دهد و نياز ها را بر مي دارد و راستي چه ها كه نمي كند.

«فجائته احديهما تمشي علي استحياء»؛ پس از اين نجوا، پس از اين توجه، به زودي يكي از همان دو تا دختر آمد و بر روي شرم راه مي رفت. راستي چقدر زيبا، چقدر رسا حالات قهرمان داستان ها ترسيم مي شود و روحيه هاي آن ها با حركات آن ها مشخص مي گردد. دختر بر روي شرم راه مي رفت نه بر روي زمين. « فقالت ان ابي يدعوك ليجزيك اجر ما سقيت لنا». كلمه ها حساب شده هستند و با همان شرم و خودداري سازگار هستند و تاكيد مي كنند كه: راستي پدرم تو را مي خواند تا پاداش آبي را كه براي ما كشيدي به تو بدهد.

موسي راه افتاد و دختر را پشت سر مي گذارد و مي گويد: ما از آن هايي نيستيم كه به پشت زن ها نگاه كنيم. و مي گويد تو از عقب راه را به من نشان بده. « فلما جاءه و قصّ عليه القصص قال لا تخف نجوت من القوم الظالمين»؛ پس هنگامي كه به نزد شعيب آمد و داستان ها را، داستان بني اسرائيل و مصريان را، خودش و فرعون را، و درگيري ها و كشتارها را و تعقيب ها و فرارها را و آب مدين و چوپان ها را و خلاصه، داستان ها را حكايت كرد، پيرمرد او را مژده داد كه نترس. خواست تو كه مي گفتي: «نجّني من القوم الظالمين» برآورده شد، تو از ستمگران نجات يافته اي.

« قالت احديهما يا ابت استاجره»؛ يكي از دختران پيشنهاد كرد و گفت: پدر، او را به كار بگير. اجيرش كن. بهترين آن ها كه اجيرشان مي كني، نيرومند، امانتدار است. و موسي نيروي ده نفر در اوست، آب كشي چاه گواه آن است و موسي امين است. خيانت كار نيست، صحنه راه شاهد آن است. « قال اني اريد انكحك احدي ابنتي هاتين علي ان تاجرني ثماني حجج فان اتممت عشراً فمن عندك»؛ پيرمرد پيشنهاد را پسنديد و از آن جا كه آمادگي دختر را به دست آورده بود، گفت: من مي خواهم يكي از همين دو دخترم را به تو بدهم و مهرش اين كه تو هشت سال اجير من باشي و گوسفندها را بگرداني. اگر هشت سال را بر ده سال برساني به اختيار توست. « ما اريد ان اشقّ عليك»؛ من   نمي خواهم بر تو سخت گيري كنم. « ستجدني ان شاء الله من الصالحين»؛ به زودي مي بيني كه من از نيكوكاران هستم.

موسي، موساي تنها، موساي آزاد، به آرامي گفت: اين قرار در ميان من و تو هست. هر كدام از اين دو مدت؛ هشت و ده را به پايان رساندم هيچ عداوت و دشمني بر من نيست. « والله علي ما نقول وكيل»؛ خدا عهده دار حرف هاي ماست.

موسي از زير سايه درخت، از تنهايي ها، از فقرها و از نيازها در يك لحظه به زن و زندگي، به انس، به دوست، به شغل رسيد و چرا ترسد كسي كه بر او تكيه كرده و از او خواسته و چرا ندهد او، به كسي كه به خاطرش موسي از خويشان خود، از خانه خود گريخته و به سايه پناه آورده است و در معبد تنهايي به او روي انداخته. مگر نه اين كه او مهربان و كارساز است. از ما به ما مهربان تر است كه او ، ما را با خودمان آشتي داده، و از ما به ما نزديك تر است، كه بين ما و دل ما فاصله است. و از ما به مصالح ما آگاه تر است، كه بر همه چيز، بر امروزها و فرداها احاطه دارد.

موسي در مكتب شعيب و همراه همسر و در كنار گوسفندها ده سال، ده سال را سپري كرد. بهارها و پاييزها را پشت سر گذاشت و سبزه ها و زردي ها را ديد. و در كنار گوسفندها به گرگ ها فكر كرد و بني اسرائيل مستضعف را و فرعون ستمگر را در نظر آورد. و پخته شد و آماده گرديد تا بار رسالت را به دوش بگيرد. و بني اسرائيل را رهبري كند و فرعون را به سوي حق بخواند.

موسي آماده شد تا به كلاس بعد قدم بگذارد و با كلاس وحي روبرو شود. موسي به آن تعادل و استوائي رسيد كه بتواند حكم و علم را تحمل كند. «فلما بلغ اشدّه واستوي اتيناه حكمآً و علماًَ».

موسي قرار خود را به سر آورد و كلاسش را تمام كرد و اكنون بايد بازگردد. به سوي بني اسرائيل و فرعون.

در اين بازگشت موسي تنها نيست. با همسري است كه در مدين به آن رسيده و با گوسفندهايي است كه باز از مدين با خود آورده و با درس هايي است كه در كلاس مدين گذرانده.

«فلما قضي موسي العجل و صار باهله آنس من جانب الطور ناراً».

هنگامي كه موسي مدت را به پايان رساند و با خانواده اش به راه افتاد، در شبي سرد و تاريك، راه را گم كرد و سرگردان ماند. در اين هنگام و در اين حال عجز و حيرت، از جانب طور آتشي را ديد و با آن انس گرفت. اين تعبير را: «آنس من جانب الطور» را كسي مي يابد كه در سياهي بياباني راه را گم كرده باشد و به هر طرف چشم دوخته باشد و از هر طرف گريخته باشد و آن گاه به كلبه اي و به آتشي رسيده باشد. در اين حال ديگر آتش را نمي بيند بلكه به سوي آن مي آيد و با آن انس مي گيرد. «آنس من جانب الطور ناراً فقال لاهله امكثوا»؛ زود به خانواده اش گفت: در اين جا درنگ كنيد. «اني آنست ناراً لعلّي آتيكم منها بخبر او جذوة من النار لعلكم تصطلون» يا «بقبس او اجد علي النار هدي»؛ شايد براي شما از اين آتش  شعله اي بياورم و يا بر سر آتش راهي بيابم و هدايتي بگيرم.

در اين جا درنگ كنيد. براستي من آتشي را ديدم. شايد براي شما از سر آتش خبري بياورم و راه را بيابم و يا اين كه آتشي بياورم تا گرم شويد. موسي به دنبال راه، به دنبال آتش است. آن هم در شبي تاريك و سرد. آن هم تنها فقط با خانواده. آن هم پس از سرگرداني و حيرت. در او چه مي گذرد و در او چه غوغايي است؟ «آنس من جانب الطور»، از وحشت ها و غوغاهايي حكايت مي كند. در اين جا بايد كمي درنگ كني، با روح داستان آشنا شوي و در هر يك از كلمه ها تامل كني تا بتواني درس هايي بگيري. وگرنه يك شبحي را مي بيني كه آتش مي خواهد و يا راه را. اين خيلي پوچ و بي حال است. اين مساله باري ندارد و درسي نمي آورد. تو در اين جا يك شب تنها و در ميان سرما را از ميان حافظه ات بيرون بكش. يك شبي كه راه را مي خواستي و گمراه شدي و آتش را مي خواستي و گرفتار سرما شدي.آن وقت بيشتر دقت كن كه اين گم كردن و سرما با چه حرارت و طلبي در درون تو همراه است و با چه غوغايي دست به گريبان است و دقت كن كه اين تضاد، تو را چگونه به عجز، به حيرت مي اندازد و گاهي يك قدم مي روي و گاهي مي ايستي. گاهي مي دوي و گاهي مي نشيني و هميشه چشم بر افق تاريك داري و نگاه بر آسمان بسته و توجه به خداي همراه و حاضر. چه بسا به خودت فحش بدهي. چه بسا به ياد گذشته، به ياد گناه ها بيفتي. چه بسا به آينده، به آرزوها متوجه شوي. چه بسا استنصار كني و چه بسا فرياد و عصيان. و در هر حال اين همه بي نتيجه است. فقط سوز سرما گوشت را مي جود و حيرت راه، درونت را مي فشارد و تاريكي چشمت را مي بندد. و غوغاها ديوانه ات مي كنند.

اين تاريكي و حيرت و عجز و سرما به اضافه آن همه غوغا، كلاسي است كه موسي را آماده مي كند، پيش مي راند. موسي در اين كلاس و در اين امتحان عقب نمي زند، از خدا جدا نمي شود و از او نمي برد. و با اين همه غوغا، آرام به آتشي رو مي آورد و خانواده اش را مي گذارد و مي آيد تا آتشي ببرد و راهي بيابد.

«فلما آتيها نودي من شاطيء الواد الايمن في البقعة المباركة من الشجرة». موسي مي آيد و در طلب آتش است و در فكر كساني كه در بر سر آتش نشسته اند و آماده سوال از راه و بردن آتش. پس هنگامي كه به آتش رسيد نه كسي را مي ديد كه چيزي بپرسد و نه آتشي كه بتواند ببرد. فقط در كنار وادي ايمن، در آن سرزمين مبارك، درختي بود كه مي سوخت و فريادش بلند بود. راستي موسي به چه حالي رسيده و چه بر او گذشته و در برابر اين صحنه چگونه ايستاده و چگونه نگاه كرده و چگونه ترسيده و چگونه به وحشت افتاده؟ آن هم هنگامي كه صدايي شنيده و فريادي در اين خلوت به روحش هجوم آورده.

موسي هنگامي كه به آتش رسيد از كنار وادي ايمن در سرزمين پاك از آن درخت او را صدا زند، او را خواندند. موسي پس از گمراهي و تاريكي و سرما اكنون به درخت رسيده و از نزديك مي بيند درختي را كه مي سوزد و مي شنود فريادي كه او را مي خواند. در اين لحظه تمام وجود موسي گوش است كه مي شنود و مغزي است كه مي گيرد و قلبي است كه مي يابد. مي يابد و مي شنود: «انّي انا الله»؛ راستي من، فقط، من، خدا هستم. « فاعبدني و اقم الصلوة لذكري»؛ پس بنده من باش و به ياد من باش و براي من باش.

موسي پس از حيرت و عجز به وحشت مي رسد و از خود جدا مي شود و از درختي مي شنود. با تمام وجودش مي شنود: « اني انا الله ربّ العالمين»، راستي من فقط من خدا هستم. خدايي كه جهاني را پروريده و هستي را به دست گرفته و تو را از مادر تا نيل و از نيل تا دامان فرعون و از فرعون تا مدين و از مدين تا وادي ايمن همراهي كرده و رشد داده و تربيت كرده است. « فاعبدني و اقم الصلوة لذكري». پس بنده من باش و به ياد من باش و براي من باش.

موسي پس از تنهايي ها و سرگرداني ها با آتش انس گرفته و به سوي آتش آمده تا خبري بگيرد و راهي بيابد و به هدايتي نائل شود و اكنون نه كسي را مي بيند و نه آتشي را كه بتواند ببرد. فقط صدايي را مي شنود، كه با تاكيدي مي گويد، با تاكيدي كه شك و حيرت را مي زدايد، « اني انا ربك»؛ بدون شك من، فقط من، پروردگار تو هستم. «فاخلع نعليك»؛ از غير من جدا باش ، آزاد باش، از ترس و اميدي و از هر عشق و محبتي جدا شو. پياده شو، برهنه شو، چون تو در سرزميني هستي پاك و مقدس و پياده شو و برهنه شو كه به مقصد رسيده اي. « و انا اخترتك»؛ تو انتخاب شدي. من تو را اختيار كردم. « فاستمع لما يوحي»؛ خوب گوش فرا بده به آن چه كه با اشاره      مي گذرد و بر تو وحي مي شود. « انني انا الله»؛ راستي من فقط من خدا هستم. « لا اله الا انا»؛ جز من معبودي نيست و تكيه گاهي نيست. « فاعبدني و اقم الصلوة لذكري»؛ پس تو بنده من باش. براي من نماز را به پا دار. و روي به من آر و سر بر خاك من بگذار. « انّ الساعة آتية»؛ راه به همين جا ختم نمي شود و در اين مرحله پايان نمي پذيرد. آن ساعت و آن زمان و آن روز مي آيد. « اكاد اخفيها لتجزي كل نفس بما تسعي».

موسي در همين لحظه بايد يك چنين ديدي بيابد و با اين نگاه به هستي نگاه كند و براي او باشد. براي كسي كه در تمام راه با اوست و براي اوست.

« فلا يصدّنّك عنها من لا يومن بها واتّبع هويه». تو كه من را ديده اي و وسعت هستي را ديده اي و به يقين رسيده اي، هيچ گاه نبايد آن ها كه ايمان نياورده اند و پيرو هواي خود شده اند، از اين ساعت و از اين روز جدايت كنند و جلوگيرت باشند. « فتردي»؛ كه در اين صورت هلاك مي شوي و پست و فرومايه مي شوي.

اين يك مرحله، اين يك درس. او را تا به حال ديده و اكنون كلامش را مي شنود. كلامي را كه در تمام هستي بلند است و فريادي را كه در زبان هر برگ است اكنون از درختي كه مي سوزد، مي شنود. و در حالتي مي شنود، سرشار از سرگرداني و حيرت و لبريز از عجز و بيچارگي و پر از وحشت و ترس. و اين است كه در جانش مي نشيند و با تاكيد، روحش را مي گيرد، كه از غير او جدا شود و براي او باشد آن هم در راهي كه تا بي نهايت ادامه دارد و پاياني نمي گيرد.

پس از اين مرحله بايد موسي مسلح شود، نيرومند شود تا بتواند با فرعون روبرو گردد و با او به گفتگو برخيزد و او را رهبري كند.

اين است كه از او سوال مي كنند تا آماده شود و قالب تهي نكند. « ما تلك بيمينك يا موسي». اين چيست كه در دست داري اي موسي؟

موسايي كه از وحشت گذشته و به انس رسيده و در حضور محبوب ايستاده جواب مي دهد و بسيار جواب مي دهد: « هي عصاي اتوكؤ عليها و اهشّ بها علي غنمي و لي فيها مارب اخري»؛ اين عصاي من است. بر او تكيه مي كنم. بر گوسفندانم برگ مي تكانم. براي من كارهاي ديگري هم با اين عصا هست.

« القاها يا موسي»؛ موسي اين عصا را بينداز. موسي شايد به حيرت افتاده كه اين چه سوالي است و اكنون مي شنود كه عصايت را بينداز. « فالقيها فاذا هي حية تسعي»؛ به زودي عصا را ا نداخت، عصا اژدهايي بود كه مي كوشيد. « فاوجس في نفسه خيفة موسي»؛ موسي در درون خود ترسي را يافت و آن را حس كرد و حتي فرار نمود و پشت كرد، تا اين كه شنيد: « اقبل و لا تخف انك من الامنين». و شنيد: « خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولي»؛ بگيرش. نترس. به زودي همان مي شود كه اول بود.

اين نمايش، موسي را، موسايي كه با فرعون بوده و عظمت او را ديده و با تمام وجودش قدرت او را لمس كرده چنان آماده مي كند كه سحره را آماده كرد. و چنان از غير حق خالي مي كند كه سحره را خالي نمود. « و اضمم يدك الي جناحك»؛ دستت را به سوي بالت، به سوي شانه ات بياور، اين دست بيرون مي آيد در حالي كه مي درخشد و بدي ندارد. پيسي نگرفته و فقط سفيد است و مي درخشد.

اين هم نمايش ديگري بود كه موسي را نيرو مي داد و رهبري او را اثبات مي كرد. دستي سفيد و عصايي كوشا، اين هردو آيت حق و نشان موسي و علامت رسالت او.

|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
سونیا در تاریخ : 1389/11/24/0 - - گفته است :
سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی داری. اگه میخوای کسب درآمد سریع و آسون از اینترنت داشته باشی تو سایت ما ثبت نام کن. با ثبت نام اولیه مبلغ 5000 تومان به حساب شما واریز میشود. و با قرار دادن بنر های زیبای ما در وبلاگتان با هرکلیک که بر روی تبلیغات ما میشود 600 ریال به حساب شما اضافه میشود.
همین حالا ثبت نام کنید تا از بقیه عقب نمونید.

/weblog/file/img/m.jpg
مهدی در تاریخ : 1389/11/24/0 - - گفته است :
سلام بر آقای همتی. اطلاعات خوبی دادی.
خوشحال میشم به من هم یه سری بزنی.


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: